سه‌شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۶:۲۵
۰ نفر

سیداکبر میرجعفری: - پس هفدهم همین ‌ماه تاریخ امتحان شماست. یادداشت کنید که یادتون نره.

سیداکبر میرجعفری

آخرين جمله آقاي حيدرزاديان دبير جبرمان با صداي زنگ پايان كلاس در هم آميخت و صداي زنگ در همهمه بچه‌ها. براي همين آقاي حيدرزاديان مجبور شد صدايش را بلندتر كند: اين چند روزه هم اگه سؤالي داشتيد، بياييد پيش خودم.بعد كيفش را از روي ميز برداشت كه از كلاس بيرون برود؛ اما مثل هميشه چندتايي از بچه‌ها دور او را گرفتند.

يكي راجع‌به سؤال‌هاي امتحان مي‌پرسيد. يكي ديگر راجع‌به درس‌هاي بعد. حيدرزاديان دبير خوبي بود. خوب درس مي‌داد و كم‌كاري نمي‌كرد. با كسي چندان صميمي نمي‌شد؛ اما كسي را نيز بي‌دليل آزار نمي‌داد. «كرماني» اما كناري ايستاده بود تا دوروبر آقاي حيدرزاديان خلوت شود. او نه دانش‌آموز زرنگي بود كه شناخته شود و نه بچه تنبل كلاس بود كه انگشت‌نما شود. كم‌حرف بود و چهره آفتاب‌سوخته‌اش تنها مشخصه او. ته كلاس مي‌نشست و هميشه لباس‌هاي رنگ و رو رفته‌اي به تن داشت. كرماني سرانجام خودش را رساند به آقاي حيدرزاديان و گفت:- آقا ما براي امتحان نيستيم. مي‌خوايم بريم جبهه.

آقاي حيدرزاديان برخلاف كرماني هميشه كت و شلوار مي‌پوشيد و سر و وضعي مرتب داشت. ريشش را تيغ مي‌انداخت و گاه و بي‌گاه با سبيل‌هاي نسبتا نازكش بازي مي‌كرد. قرار گرفتن كرماني با آن سر و وضع كنار آقاي حيدرزاديان ديدني بود.كرماني منتظر بود كه ببيند دبير جبرمان چه جوابي به او مي‌د‌هد. حيدرزاديان اهل شوخي نبود؛ ولي اين بار لبخندي كنج لبش نشاند و بين و شوخي و جدي به كرماني گفت: داري مي‌ري جبهه؟ به سلامت! برو خدا به همراهت. اگه برگشتي كه بايد بياي امتحان بدي اگه هم شهيد شدي كه يه نمره بيست پيش من داري....

بچه‌ها همگي زدند زير خنده. كرماني ولي هيچ نگفت. سرش را پايين انداخت و رفت.كرماني رفت جبهه. روزها از پي هم آمدند و رفتند. امتحان داديم. نمره گرفتيم و نگرفتيم. سال تحصيلي به پايان رسيد. بچه‌ها آمدند يكي يكي كارنامه‌شان را از دفتر مدرسه گرفتند و رفتند. يكي از همين روزها «رضواني» همكلاسي ما كه او هم يك پايش جبهه بود و پاي ديگرش مدرسه، آمده بود كارنامه‌اش را بگيرد.

اتفاقا آن روز آقاي حيدرزاديان هم در دفتر مدرسه نشسته بود. رضواني تا او را ديد، رفت داخل دفتر و با او احوال‌پرسي كرد. بعد گفت: «آقا يادتونه به كرماني گفتيد كه اگه شهيد شدي، يه بيست پيش من داري؟»آقاي حيدرزاديان مثل كسي كه ياد چيز جالبي افتاده باشد، شگفت‌زده گفت: بله بله يادمه. چه خبر از كرماني؟
رضواني گفت:« بايد به قولتون عمل كنيد. كرماني شهيد شد!» بعد از آن سكوت بود و حيرت آقاي حيدرزاديان و غمي عميق كه چهره او را مچاله مي‌كرد...

  • شاعر، نويسنده و پژوهشگر ادبيات
کد خبر 343446

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha